خیلی خیلی عجیبه حال و روز ما!!

گاهی اوقات به یاد گذشته های دورم می افتم. من الان 23 یا شاید 24 سالمه.

یاد تابستون های گذشته می افتم و حسرت می خورم. اون موقع که 7، 8 سالم بود و در روستای خودم، پیش خانواده ام بودم. زندگی الانم رو می بینم و باورم نمی شه که اون موقع هیچ درد و غمی نداشتم. به هیچی فکر نمی کردم حتی به درس و مدرسه و فقط خوش می گذشت. اما الان تفریحاتم هم تحت تاثیر سایر قسمت های زندگیم هست و من فکر می کن دیگه هیچ موقع اونطوری مثه دوران کودکی بهم خوش نخواهد گذشت.

همیشه صحنه هایی از اون روزای گرم و آفتابی و آبی توی ذهنم هست، همه چی خوش و خرم بود و من و دوستام خوشحال تو کوچه های محلمون می گشتیم. دنبال هر چیزی بودیم، گنجشک، سگ و گربه و . . . و عین خیالمونم نبود و غروب هم خونه بودیم و شب زود می خوابیدم و فردا صبح از دوباره ....

چه گردش ها و مسافرت هایی که رفتیم با دوستامون. همش بیرون بودیم. بی غل و غش . فقط در کوک و گیر خودمون بودیم، ساده

یادمه تکالیفمون رو هم می رفتیم تو خونه همدیگه می نوشتیم. همیشه تو بهار دنبال گل گاوزبون و قارچ تو صحرا بودیم و تو تابستون هم سراغ بقیه میوه های وحشی و تو زمستون هم که فقط برف و برف بازی.

اون موقع محلمون شلوغ پلوغ بود و وقتی بیرون می رفتیم کلی آدم خوشحال و مشغول کار رو می دیدیم و بیشتر احساس اطمینان و امنیت می کردیم و هیچ موقع حوصلمون سر نمی رفت. اینکه بعد ظها با دوستامون بریم نونوایی، اینکه صبحا با صدای مرغ و خروس و گاوایی که می رفتن صحرا بیدا می شدیم، اینکه سر صبح که بیدا می شدیم و با آبی که به خاطر شب سرد شده بود دست و صورتمون رو می شستیم، اینکه تو مدرسه توسروکله هم می زدیم، تیله بازی و کارت بازی، سرسره بازی تو شبای ماه محرم و رمضون و . . . 

ای خدا همشون رفت و تموم شد و بعید می دونم که برگردن.

چقدر سریع تموم شد. یادمه اون موقع که آدم بزرگا می گفتن چشم به هم بذاری تموم شده، برام قابل درک نبود اما الان قشنگ درک می کنم که چی می گفتن.

کاش من ادبیات و نوشتنم خوب بود و می تونستم با کلمات خوب اون روزا رو توصیف کنم، دوست دارم احساسم رو از اون روزا بنویسم اما من زیاد نوشتم خوب نیست. می ترسم یه روز اون روزا و حس و حالشون از یادم بره.

کاش کی نوشتنم خوب بود.

الان اوضاع اونطور نیست. بیچاره پدر و مادرم

سال ها باهم، با فرزندانشون زندگی می کردن و یه روز شد که اولین بچشون ازدواج کرد و رفت و بعد بچه بعدی و . . .  الان که پیر شدن تنها شدن. همه چی برعکسه!!

الان باید همه دور هم می بودن.جالبه که الان روستامون هم خلوت شده. خیلیا رفتن شهر، خیلی ها مردن

باز اگه اون موقع بود و روستامون شلوغ بود، سرشون گرم می شد و حوصلشون سر نمی رفت اما الان خدایی خلوت شده.

الان احتمالا به بچه هاشون فکر می کنن و تنهایی خودشون و خالی بودن خونشونو می بینن. خیلی باید سخت باشه. حوصلشون از زندگی یکنواخت و ساکت سر رفته اما تحملش می کنن و هر موقع هم بهشون تلفن می کنم و می پرسم حالتون چطوره؟ می گن: خوبیم و همه چی خوبه. تا به حال نشده بگن خوب نیستیم، تنهاییم، سرده، حوصلمون از این جا بودن سر رفته و . . . 

در عوض به شدت نگران ما هستن. چرا دارن اینارو تحمل می کنن؟؟؟!!!!!!!!

همیشه یادشون می افتم،با خودم می گم من دارم اینجا توی هیاهوی شهر، با دوستام، با خواهر و برادرام، با همکلاسیام و همکارام روزگارمو می گذرونم و بد هم نمی گذره اما اونا تو اون خونه تک و تنها نشستن و هیچ چیزی نیست که سرگرمشون کنه تا یه کم از درداشون قافلشون کنه ...

خدایا همه اینا رو درست کن. یعنی اگه کاری از دست من بر نیاد، تو هم کاری نمی کنی؟؟ خداییش اونا لایق بیشتر از اینا رو دارن.